– برادرم، از بالاترین نقطه ابدیت، به چه می‌نگری؟

– به مادرم، جان دلم. مادرم بی‌تاب است و روحم برایش می‌رود. مجال صحبت دیگری نماند و من برای قرن‌ها حرف توی دلم مانده. ای کاش بداند چقدر دعایش می‌کنم.

– از مادر بگو،‌ جان خواهر؛

– می‌گویند بهشت زیر پایش است. از این‌جا نگاه می‌کنم و بزرگ‌ترین تکه بهشتم را در تک تک ابعاد وجودش می‌بینم. مادر، خود بهشت است،‌ می‌دانی؟ همان روزها که بدن نحیف و عطشانم را به آغوش می‌کشید و با وضو شیرم می‌داد و برایم به زبان خداوند بی‌همتا لالایی می‌خواند؛ همان شب‌ها که در تب سوختم و هزار بار به آسمان پر کشید و برگشت تا خواب ناز از چشمانم نرود؛ همان سال‌ها که رو به قبله عشق نماز خواند و کلام و کارش، تجلی عشق امام حسین (ع)‌ بود و هر نفسش، پوست و گوشت و خونم را به دیانت شیعه حقیقی آغشته کرد. مادرم، عصاره جان و جسم و روح و دلش را در من ریخت تا بلند شوم، رشد کنم، قدم بردارم،‌ کم کم و با دعایش،‌ بدوم،‌ تند و با صلابت، موفق شوم، زمین بخورم و باز هم دعایم کند،‌ دستم را بگیرد، بلند شوم و باز ادامه بدهم. هر روز و شب بگوید “تمام دعاهایم شمایید،‌ پاره‌های تنم؛ تنتان به سلامت.” جایی میان این دعاهای بی‌مثالش، پاهایم سبک شدند و دیگر راه نمی‌رفتم؛ کم کم، پرواز کردم، بالا و حتی فراتر از تصورات خیال‌پردازانه‌ی کودکی و نوجوانی‌ام؛ کم کم،‌ اوج گرفتم و…

– به سوی همان‌جا که در مسیرش دست هم‌دیگر را محکم گرفتیم،‌ برادر جانم! ما با هم چه اوجی گرفتیم… به سوی آغوش ابدی پروردگارمان!

– هیچ‌وقت دستت را رها نکردم و نخواهم کرد،‌ جان برادر. خواهرم،‌ جان دلم، از پدر بگو؛

– پدرم؛ گویا نامش تلفیقی از تار و پود است؛ به همراه جوانمرد، سلیم‌النفس، پاک‌زاد، ستون زندگی، آرامش دختر، معنای زندگانی؛ تمام این‌ها را که ادغام کنی، می‌شود یک کلمه: “پدر”، که درونش تمام قهرمان‌های افسانه‌های اسطوره‌ای جهانیان نهفته؛ پدرم، بی‌تابی‌اش را یواشکی می‌گذارد زیر بالش نمناکش؛ گاهی قایم می‌کند لای انگشتان محکم پدرانه‌اش و با همان‌ها دست مادرم را می‌گیرد و روح و دلش برایش می‌رود؛ نمی‌دانم قلب مهربانش برای چند نفر می‌زند! گویا برای تمام انسان‌ و انسانیت؛ شب‌های درازی که شانه‌هایش لرزید، تمام چهارستون خانه به رعشه افتاد؛ در و دیوار گریست، خودنویس‌های قدیمی میز کارش گریست، برگ‌های گلدان معطر خانگی، تمام دسته‌های در و رنگ‌های منقش اشیا‌ءِ آغشته به عشقش گریست. پدر انگار، تمام زندگی‌ست. تمامیت تک تکمان از سایه‌ی بلندش تعریف و تکمیل شد؛ پا به پای مادر، دست به دست ما، زیر بال‌هایمان را گرفت، اوجمان را دید و لحظه‌ای از خستگی‌هایش نگفت. نگاه کن،‌ برادرم،‌ جان دلم، بهشت را من نیز در تک تک سلول‌های پدرم می‌بینم.

– بهشتی که داریم، همان تکه‌های بهشت آن دو نازنین‌ است؛ کندیم و با خود آوردیم این‌جا. مادر و پدر نیستند جانم، فرشته‌های خدایی روی زمین‌اند؛ خوشا به حال ما! من از این تماشا سیر نمی‌شوم، جان برادر. من از این تماشا دست برنمی دارم؛

– دستم را رها نکن، جان خواهر. به خدایی که در این نزدیکی‌ست… دست‌هایمان را با هم بالا ببریم، در این ابدیت مزین به ماهیت بی‌کران ذات حق، دعایشان کنیم؛

– گرم یاد آورد یا نه،‌ من از یادش نمی‌کاهم؛

تقدیم به روح پاک دو نازنین سفر کرده‌ام، محمد حسین و زینب اسدی لاری؛

دخترخاله‌تان،‌ سپیده.

بهمن ۹۸

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *

Fill out this field
Fill out this field
Please enter a valid email address.
You need to agree with the terms to proceed